ده داستان کوتاه

با دوستانتون به اشتراک بگذارید

1.

 

پسر کوچکی وارد مغازه ای شد جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد بر روی جعبه رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره مغازه دار متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش می داد . پسرک پرسید : خانم می توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن های حیاط خانه تان را به من بسپارید ؟ زن پاسخ داد : کسی هست که این کار را برایم انجام می دهد پسرک گفت : خانم من این کار را با نصف قیمتی که به او می دهید انجام خواهم داد زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملا راضی است. پسرک بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد : خانم من پیاده رو و جدول جلوی خانه را هم برایتان جارو می کنم دراین صورت امروز شما زیبا ترین چمن را در کل شهر خواهید داشت.مجددا زن پاسخش منفی بود پسرک درحالی که لبخندی بر لب داشت گوشی را گذاشت مغازه دار که به صحبت های او گوش داده بود گفت : پسر از رفتارت خوشم آمد به خاطر اینکه روحیه خاص و خوبی داری دوست دارم کاری به تو بدهم پسر جواب داد : نه ممنون من فقط داشتم عملکردم را می سنجیدم من همان کسی هستم که برای این خانم کار می کند✍ آیا شما عملکرد خود را در قبال همسر و فرزند و خانواده و‌ دوستان خود  پرسیدین؟

 

2.

 

زن و شوهر پیری با هم زندگی می کردند پیرمرد همیشه از خروپف همسرش شکایت داشت و پیرزن هرگز زیر بار نمی رفت و گله های شوهرش رو به حساب بهانه گیری های او می گذاشت این بگو مگو ها همچنان ادامه داشت تا اینکه یک روزپیرمرد برای اینکه ثابت کند زنش در خواب خروپف می کند و آسایش او را مختل می کند ضبط صوتی را آماده کرد و شبی همه سر و صدای خرناس های گوش خراش همسرش را ضبط کرد. پیرمرد صبح از خواب بیدار شد و شادمان از اینکه سند معتبری برای ثابت کردن خروپف های شبانه او دارد به سراغ همسر پیرش رفت و او را صدا زد غافل از اینکه زن بیچاره به خواب ابدی فرو رفته بود ! از آن شب به بعد خروپف های ضبط شده پیرزن لالایی آرام بخش شب های تنهایی او بود !

 

3.

کادو رو از پیر مرد گرفت و با هیجان هر چه تمام تر بازش کرد یه کتاب با جلد چرمی نفیس، با خطی درشت و به رنگ طلایی روش نوشته بود : پله پله تا موفقیت.ابرو هاشو در هم کشید سرشو بلند کرد و رو به پیر مرد گفت : تو که میدونی من از این کتاب های خود درمانی و روانشناسی خوشم نمیاد.اما پیر مرد انگار انتظار این جمله رو داشت تنها چشم هایش رو به آرومی تنگ کرد و در همین فاصله لبخند عمیقی روی صورتش نشست پسر دوباره سرش رو پایین انداخت و شروع به ورق زدن کتاب کرد هر چقدر کتاب رو ورق می زد بیشتر متعجب می شد. با چشمایی گرد و حالتی مضطرب از ترس تمسخر دوباره سر شو بلند کرد و گفت : این که همش خالیه ؟ می خوای منو مسخره کنی ؟ پیر مرد آروم سرشو پایین آورد دست ها شو روی میز گذاشت و گفت : توقع نداری که داستان موفقیت تو رو یه نفر دیگه بنویسه ؟

 

4.

هر روز صبح مردی سر کار می‌ رفت و همسرش هنگام بدرقه به او می‌ گفت : مواظب خودت باش عزیزم شوهرش هم می‌ گفت : چشم.روزی همسرش به محل کار شوهرش رفت و از پشت در دید که همسرش با منشی در حال بگو بخند و دلبری از هم هستند. به خانه برگشت و در راه پیامکی به همسرش زد و نوشت : همسرم یادت باشد وقتی صبح سر کار می‌ روی همیشه می‌ گویم مراقب خودت باش مقصودم این نیست که مواظب باشی در هنگام رد شدن از خیابان زیر ماشین نروی تو کودک نیستی.مقصودم این است مراقبِ دلت و روحت باش که کسی آن را از من نگیرد اگر جسمت خدای ‌نکرده ناقص شود برای من عزیزی عزیز تر می‌ شوی و تا زنده‌ ام مراقب تو می‌ شوم پرستار روز و شب تو می‌ شوم. اما اگر قلبت زیرِ مهر کسی برود حتی اگر تن تو سالم باشد نه تنها روحم بلکه جسمم هم برای تو نخواهد بود پس مواظب قلبت بیشتر از همه چیز باش

 

5.

پادشاهی دید که خدمتکاری بسیار شاد است از او علت شاد بودنش را پرسید ؟ خدمتکار گفت : قربان همسر و فرزندی دارم و غذایی برای خوردن و لباسی برای پوشیدن و بدین سبب من راضی و شادم پادشاه موضوع را به وزیر گفت . وزیر هم گفت : قربان چون او عضو گروه ۹۹ نیست بدان جهت شاد است پادشاه پرسید گروه ۹۹ دیگر چیست ؟ وزیر گفت : قربان یک کیسه برنج را با ۹۹ سکه طلا جلو خانه وی قرار دهید و چنین هم شد.خدمتکار وقتی به خانه برگشت با دیدن کیسه و سکه ها بسیار شاد شد و شروع به شمردن کرد  ۹۹ سکه !؟ و بار ها شمرد و تعجب کرد که چرا ۱۰۰  تا نیست همه جا را زیر و رو کرد ولی اثری از یک سکه نبود.او ناراحت شد و تصمیم گرفت از فردا بیشتر کار کند تا یک سکه طلای دیگر پس انداز کند او از صبح تا شب سخت کار می کرد و دیگر خوشحال نبود.وزیر هم که با پادشاه او را زیر نظر داشت گفت : قربان او اکنون عضو گروه ۹۹ است و اعضای این گرو کسانی اند که زیاد دارند اما شاد و راضی نیستند

خوشبختی در سه جمله است :

تجربه از دیروز

استفاده از امروز

امید به فردا

ولی ما با سه جمله دیگر زندگی را تباه میکنیم :

حسرت دیروز

اتلاف امروز

ترس از فردا

6.

 

دختری ازدواج کرد و به خانه شوهر رفت ولی هرگز نمی توانست با مادرشوهرش کنار بیاید و هر روز باهم جرّ و بحث می کردند عاقبت روزی دختر نزد دارو سازی که دوست صمیمی پدرش بود رفت و از او تقاضا کرد تا سمی به او بدهد تا بتواند مادرشوهرش را بکشد ! دارو ساز گفت که اگر سم خطرناکی به او بدهد و مادرشوهرش کشته شود همه به او شک خواهند برد پس معجونی به دختر داد و گفت : که هر روز مقداری از آن را در غذای مادر شوهرت بریز تا سم معجون کم کم در او اثر کند و او را بکشد و توصیه کرد تا در این مدت با مادرشوهر مدارا کند تا کسی به او شک نکند. دختر معجون را گرفت و خوشحال به خانه برگشت و هر روز مقداری از آن را در غذای مادرشوهر می ریخت و با مهربانی به او می داد.هفته ها گذشت و با مهر و محبت عروس ، اخلاق مادرشوهر هم بهتر و بهتر شد تا آنجا که یک روز دختر نزد دارو ساز رفت و به او گفت : آقای دکتر عزیز دیگر از مادرشوهرم متنفر نیستم. حالا او را مانند مادرم دوست دارم و دیگر دلم نمی خواهد بمیرد خواهش می کنم داروی دیگری به من بدهید تا سم را از بدنش خارج کند.دارو ساز لبخندی زد و گفت : دخترم نگران نباش آن معجونی که به تو دادم سم‌ نبود ، بلکه سم در ذهن خود تو بود که حالا با عشق به مادرشوهرت از بین رفته است

7.

 

در نزدیکی ده ملا نصر الدین مکان مرتفعی بود که شب ها باد می آمد و فوق العاده سرد می شد. دوستان ملا گفتند : ملا اگر بتوانی یک شب تا صبح بدون آنکه از آتشی استفاده کنی در آن تپه بمانی ما یک سور به تو می دهیم و گرنه تو باید یک مهمانی مفصل به همه ما بدهی. ملا نصر الدین قبول کرد شب در آنجا رفت و تا صبح به خود پیچید و سرما را تحمل کرد و صبح که آمد گفت : من برنده شدم و باید به من سور دهید گفتند : ملا از هیچ آتشی استفاده نکردی ؟ ملا گفت : نه فقط در یکی از دهات اطراف یک پنجره روشن بود و معلوم بود شمعی در آنجا روشن است. دوستان گفتند : همان آتش تو را گرم کرده و بنابراین شرط را باختی و باید مهمانی بدهی. ملا قبول کرد و گفت : فلان روز ناهار به منزل ما بیایید دوستان یکی یکی آمدند، اما خبری از ناهار نبود گفتند : ملا انگار نهاری در کار نیست. ملا گفت : چرا ولی هنوز آماده نشده دو سه ساعت دیگر هم گذشت باز ناهار حاضر نبود.ملا گفت : آب هنوز جوش نیامده که برنج را درونش بریزم دوستان به آشپزخانه رفتند ببیننند چگونه آب به جوش نمی آید دیدند ملا یک دیگ بزرگ به طاق آویزان کرده چند متر پایین تر یک شمع کوچک زیر دیگ نهاده. گفتند : ملا این شمع کوچک نمی تواند از فاصله دو متری دیگ به این بزرگی را گرم کند ! ملا گفت : چطور از فاصله چند کیلومتری می توانست مرا روی تپه گرم کند ؟ شما بنشینید تا آب جوش بیاید و غذا آماده شود !

8.

 

آهنگری پس از گذراندن جوانی پر شر و شور تصمیم گرفت وقت و زندگی خود را وقف خدا کند سال‌ ها با علاقه کار کرد به دیگران نیکی کرد اما با تمام پرهیزکاری در زندگی‌ اش چیزی درست به نظر نمی‌ آمد حتی مشکلاتش روز به روز بیشتر می شد.یک روز عصر دوستی که به دیدنش آمده بود و از وضعیت دشوارش مطلع شد گفت : واقعا عجیب است …! درست بعد از این که تصمیم گرفته‌ ای مرد خدا ترسی بشوی زندگی‌ ات بد تر شده نمی‌ خواهم ایمانت را ضعیف کنم اما با وجود تمام تلاش‌ هایت در مسیر روحانی هیچ چیز بهتر نشده.آهنگر بلا فاصله پاسخ نداد او هم بار ها همین فکر را کرده بود و نمی‌ فهمید چه بر سر زندگی‌ اش آمده اما نمی‌ خواست دوستش را بی‌ پاسخ بگذارد شروع کرد به حرف زدن و سر انجام پاسخی را که می‌خواست یافت. این پاسخ آهنگر بود :  در این کارگاه فولاد خام برایم می‌ آورند و باید از آن شمشیر بسازم می‌ دانی چه طور این کار را می‌کنم ؟ اول تکه‌ فولاد را به اندازه جهنم حرارت می‌ دهم تا سرخ شود.بعد با بیرحمی سنگین‌ ترین پتک را بر می‌ دارم و پشت سر هم به آن ضربه می‌ زنم تا این که فولاد شکلی را بگیرد که می‌ خواهم .بعد آن را در تشت آب سرد فرو می کنم و تمام این کارگاه را بخار آب می‌ گیرد فولاد به خاطر این تغییر ناگهانی دما ناله می‌ کند و رنج می‌ برد باید این کار را آن قدر تکرار کنم تا به شمشیر مورد نظرم دست بیابم یک بار کافی نیست. آهنگر مدتی سکوت کرد و سپس ادامه داد : گاهی فولادی که به دستم می‌ رسد نمی‌ تواند تاب این عملیات را بیاورد حرارت ضربات پتک و آب سرد تمامش را ترک می‌ اندازد.می‌ دانم که این فولاد هرگز تیغه شمشیر مناسبی در نخواهد آمد … باز مکث کرد و بعد ادامه داد :می‌ دانم که خدا دارد مرا در آتش رنج فرو می‌ برد.ضربات پتکی را که زندگی بر من وارد کرده پذیرفته‌ ام و گاهی به شدت احساس سرما می‌ کنم انگار فولادی باشم که از آبدیده شدن رنج می‌ برد اما تنها چیزی که می‌ خواهم این است خدای من … از کارت دست نکش می خواهم شکلی را که تو می خواهی به خودم بگیرم با هر روشی که می‌ پسندی ادامه بده هر مدت که لازم است ادامه بده اما هرگز مرا به کوه فولاد های بی فایده پرتاب نکن

 

9.

کسی کفشش را برای تعمیر نزد کفاش می برد کفاش با نگاهی می گوید این کفش سه کوک می خواهد و هر کوک مثلا ده تومان و خرج کفش می شود سی تومان مشتری هم قبول می کند. پول را می دهد و می رود تا ساعتی دیگر برگردد و سوار کفش تعمیر شده بشود کفاش دست به کار می شود کوک اول کوک دوم  و در نهایت کوک سوم و تمام …اما با یک نگاه عمیق در میابد اگر چه کار تمام است ولی یک کوک دیگر اگر بزند عمر کفش بیشتر می شود و کفش کفشتر خواهد شد از یک سو قرار مالی را گذاشته و نمی شود طلب اضافه کند و از سوی دیگر دو دل است که کوک چهارم را بزند یا نزد… او میان نفع و اخلاق میان دل و قاعده توافق مانده است یک دوراهی ساده که هیچ کدام خلاف عقل نیست اگر  کوک چهارم را نزند هیچ خلافی نکرده اما اگر بزند به انسانیت تعظیم کرده … اگر کوک چهارم را نزند روی خط توافق و قانون رفته اما اگر بزند صدای لبیک او آسمان اخلاق را پر خواهد کرد دنیا پر فرصت کوک چهارم است و من و تو کفاش های دو دل

 

 

10.

ستارخان وقتی وارد بیمارستان شد دید که پرستاران و پزشک بیمارستان تبریز دور یک تخت ایستادند و سر و صدا می‌کنند. چشمش به پسر جوانی افتاد که روی تخت خوابیده بود و خون شلوارش را سرخ کرده بود. سردار دید که جوان مجروح اجازه نمی‌دهد کسی به او دست بزند. پرستارها دور او جمع شدند و گفتند که باید برای نجات دادن جانش لباسش را از تنش بیرون بیاورد. اما او قبول نمی‌کرد و از درد هم به خود می‌پیچید. خون از جای زخم بیشتر بیرون می‌آمد و هر لحظه او بیحال تر می‌شد. ستارخان به سمتشان رفت و گفت: چه خبر شده؟ و رو به جوان کرد و پرسید: «چرا نمی‌گذاری نجاتت بدهند. » جوان  که کم کم داشت بیحال می‌شد گفت فقط به شما می‌گوییم.بعد که همه رفتند سرش را نزدیک آورد و  گفت: « ستارخان من زن هستم و حاضرم بمیرم تا چشم نامحرم به بدنم بیافتد و بفهمند که من با لباس مردانه می‌جنگم.»اشک در چشمان ستارخان جمع شد و به ترکی گفت: « قیزیم من دیری اولا اولاسن نیه دعوایه گئتدون.» یعنی دخترم مگر من مُردَم که تو لباس مردانه بپوشی و بجنگی. جوان نفسی کشید و گفت: ستارخان مگر نجات وطن و جنگ برای آزادی زن و مرد می‌شناسد؟ ما زنان پشت شما را  خالی نخواهیم کرد.

* در کتاب زنان در تاریخ مشروطه آمد که بعد از این  ستارخان دستور داد تا پرده‌ای به دور این تخت بکشند و دختر که نامش تلی بود نجات پیدا کند. اما تلی تنها زنی نبود که پشت ستارخان را خالی نکردند. *

 

با دوستانتون به اشتراک بگذارید

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *